بابا می نویسد
از طرف بابا وهاب به بردیای عزیزم: برات قصه میگم تا که بخوابی دیگه اشکی نریز نکن بیتابی میگم حکایت بره و گرگه برات میگم که دنیا چه بزرگه بخواب ای کودک من گریه بسه از اشکای تو این قلبم شکسته نذار مروارید چشمات حروم شه لالایی می خونم تا شب تموم شه لالایی کن لالایی کن لالایی تویی که پاکترین خلق خدایی لالایی کن گل ...
نویسنده :
ازیتا جوینده
23:30
بدون عنوان
بدون عنوان
خاله رزی خودش توضیح می دهد که تو داری چکار می کنی
بدون عنوان
سلام عزیز مامان امروز موفق شدم عکسهای نوزادیت برات گذاشتم . تو روز به روز داری بزرگتر و شیرینتر و دوست داشتنی تر می شی من شاهد بزرگ شدن تو و تو مشغول بازی کردن های خودتی خاله رزی و خاله سولماز برات نظر گذاشتن . ...
نویسنده :
ازیتا جوینده
12:53
بدون عنوان
عکسهای تازه متولد شده در بیمارستان
بدون عنوان
ثبت وبلاگ خورشید کوچک خانه ما
سلام مامان جون من امروز که این وبلاگ برای تو می نویسم تو 15 ماهه هستی من در این 15 ماه روزهای خیلی خوبی را با تو سپری کردم و خاطرات شیرینی با تو دارم . من در تاریخ 9تیر ماه سال 1388 دکتر مقومی در شیراز به من گفت که من باردارم من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم به اولین کسی که خبر دادم مامان جون (ژیلا)وخاله رزیتا بود که خیلی خوشحال شدن با شنیدن این خبر . الان می خوام عکسهای نوزادی تو رو برات بزارم. ...
نویسنده :
ازیتا جوینده
11:35